Monday, September 14, 2009

ترس از آنفولانزای خوکی

ترس ازآنفولانزای خوکی باعث شده که امروز پسرم رو واکسن آنفولانزای فصلی بزنم. حتما میگید چه ربطی داره؟
خیلی ربط داره .
توصیه می کنم شما هم این کار رو انجام بدبن. همین که خیالم راحت باشه تا سال دیگه سرما نمی خوریم خوش کلی می ارزه

Monday, September 7, 2009

ما هستیم

وای خیلی وقت بود اینجا نبودم. بابا وبلاگ نویسی هم کار سختی هست.ملت این همه موضوع از کجا میارن که هر روز هم پست تازه دارن.خلاصه هدفم از نوشتن این پست اینه که بابا ما هستیم. اگه اومدین اینجا یه اهنی اوهونی کامنتی چیزی بذارین که من تازه کار نا امید نشم. یا حداقل مثل پسر کوچولوی من یه دکی بکنید تا دلم خوش بشه.

Sunday, August 2, 2009

نگرانم

خیلی ناراحتم. خیلی هم نگرانم. دیشب از حال یه بنده خدایی که تازه از بازداشتگاه اوین طی جریانات اخیر آزاد شده بود با خبر شدم. گفته بود 48 ساعت اول که دستگیر شده بودیم توی یه کانتینر زیر آفتاب بدون هیچ غذایی زندانی بودیم. وقتی برای دستشویی درب کانتینر رو باز می کردن همه به صف میشدیم تا بریم، توی مسیر سربازها ردیف ایستاده بودن و با باتوم به سر و کله همه می زدن. بعد از 48 ساعت توی یه چیزی شبیه لگن رخت شویی سیب زمینی سرخ کردن و ریختن توی دستشون تا بخورن. نه بشقابی نه چیزی. از شنیدن این حرفها خیلی حالم گرفته شد.
حتی اگه فرض کنیم یه نفر بد ترین و جانی ترین ادم روی زمین هم باشه باز هم ارزش وجودی او بالاست.چون انسان هست
ما که تو خونمون به گربمون هم که غذا می دیم یه ظرف مخصوص هست که غذاش رو توی اون می ریزیم
نگران پسرم هستم که توی این جامعه می خواد بزرگ بشه. چه جوری یادش بدم به حقوق دیگران احترام بذاره؟ چه جوری ارزش های انسانی رو بهش اموزش بدم؟ 18 سال دیگه چه کسی رو الگوی خودش قرار می ده؟18 سالش که شد چه چیزی به عنوان یه ارزش براش معرفی شده تا بخواد براش تلاش کنه تا به اون برسه؟ خیلی نگرانش هستم.

Wednesday, July 29, 2009

وای خیالم راحت شدا. بالاخره همکارم رفت سونوگرافی. تازه بچش هم دختر بود

Monday, July 27, 2009

وای که امروز چه روز بدی بود. از پرستار و مدیر و نماینده شرکت بگیر تا هر کی دیگه به نظرتون میاد همه عالم آدم هرچی عقده داشتن سر من خالی کردن. بابا به من چه که بیمارستان پول نداره.

Friday, July 24, 2009

حرف های خاله زنکی

اینقدر لجم می گیره یکی از همکارام رو می بینم 6 ماهه حامله هست هنوز نرفته سونوگرافی ببینه بچش دختره یا پسر؟ چه حوصله ای داره. حالا که چی اینهمه صبر میکنه. تازه ماها که توی بیمارستان زنان زایمان کار می کنیم سونوگرافی رفتن کاری نداره که. همه چیز مجانی دم دستمونه. نه می خواد وقت بگیری نه هزینه ای داره نه معطلی. فقط می خواد اراده کنیم. اصلا به من ربطی نداره ها! ولی فقط از خونسردیش لجم می گیره.

Tuesday, July 21, 2009

بچه فریزری

امروز یه کیس جالب تو بخش دیدم.یه خانم و آقای دکتر که به هر دلیل تمایل به بچه دار شدن نداشتن اومده بودن توی آزمایشگاه که چند عدد جنین از خودشون فریز کنن تا اگه چند سال بعد خواستن بچه دار بشن ولی تا اون موقع قدرت باروری خودشون رو از دست داده بودن از این جنین های فریز شده استفاده کنن.خدا می دونه یه بچه فریزری چی از آب در بیاد

Saturday, July 18, 2009

فرمایشات خانم مهندس استامینوفن کدئین

نمی دونم چرا احساس می کنم همه آقایون مهندس که در سراسر دنیا مخصوصا ایران وجود دارن حق منو خوردن.اخه چرا زورتون میاره ببینین یه خانوم مهندس از شما به کارش وارد تره. بابا به خدا ما هم مثل شما رفتیم درس خوندیم. اگه بخواهین بدونین از شما هم درسخون تر بودیم. چلاق هم نیستیم و بلدیم آچار و پیچ گوشتی دست بگیریم و دستگاه رو تعمیر کنیم.طرف صحبتم با شما هم هست خانم دکتر ! چرا فکر می کنید آقای خ از دانشگاه هاروارد فارغ التحصیل شده و ما از دانشگاه آزاد واحد یارغوزآباد . تا روزی که طرز فکر امثال شما همین باشه هرچه به سرتون بیاد حقتونه. همون بهتر که آقای خ بیاد براتون کلاس بزاره و بعدش هم فاکتورهای بالا و بلندش رو پرداخت کنید. یه کاری نکنید دهنم باز بشه بهتون بگم حالا که اینجوره بهترین دکترهای متخصص زنان مرد هستن. ولی اگه بگم که منم میشم مثل شما. در حالی که به نظر من توانایی و شهرت اون آقای دکتر به جنسیتش ربط نداره بلکه به استعداد و تلاش و پشتکار خودش مربوط میشه

Friday, July 17, 2009

امان ازاین حرف مردم خواهر

بیچاره شوهرم. با این تفسیرهای جامعه شناسانه و روشنفکرانه که از عزیزان ارائه شد حتما تصور می شه که همسر دلبندم مردی با سیبیل های کلفت و ابروهای در هم گره خورده هست که همیشه هنگام راه رفتن پاشنه کفشش رو می خوابونه در حالی که یک دستمال یزدی نیز به دست داره. حتما من رو هم در حالی تصور می کنید که با چادر گل گلی پشت سر آقامون داریم میریم نماز جمعه در حالیکه قند عسل بغل باباشه و لابد یکی دیگه هم تو شکم من.

Wednesday, July 15, 2009

این اولین پستی هست که می نویسم.برام مهم نیست که کسی اینجا رو بخونه یا نه! یا اینکه اگه کسی اینجا رو خوند نظر به یا نده. هرچند
خوشال میشم نظر بقیه رو بدونم. این وبلاگ رو درست کردم که هر موقع دلم تنگ شد بشینم با مانیتور کامپیوترم حرف بزنم
به شوهرم گفتم می خوام یه وبلاگ درست کنم. گفت: نهههههههههههههههههههههههههههههههه!!!!!!!! .نکنیا!!!!!!!!!! من راضی نیستم.
تو دلم گفتم مگه می خوام چه کار کنم؟؟ راضی نیستی که نباش. وقتی رفتم وبلاگ درست کردم از کجا می خوای بفهمی؟اصلا حیف من که قبلش ازش نظر خواستم.اصلا کی گفته اگه زن بخواد وبلاگ بنویسه رضایت همسر شرطه؟

منم اومدم به دنیای مجازی

یک دو سه امتحان میشه.صدا میاد؟